اسوه ولایت پذیری (1)


 






 

شهید صیاد شیرازی، انقلاب و پس از انقلاب
 

گفتگو با امير سرتيپ حسام هاشمي
 

درآمد
 

آشنائي و همکاري ديرين بين شهيد صياد شیرازی و سرتيپ سيد حسام هاشمي، خاطرات و نقطه نظرات او را از اعتبار و ارزش زيادي برخوردار مي سازد و مي توان از اين تحليل ها، تصوير روشن تري از سجاياي اخلاقي آن شهيد بزرگوار به دست آورد.

کي و چگونه با شهيد صياد شیرازی آشنا شديد؟
 

وقتي ما وارد دانشگاه افسري شديم، ايشان داشت فارغ التحصيل مي شد. اولين ديدار با ايشان در اقدسيه در سال 46 بود که فارغ التحصيلان ما دوره رنجري ديده بودند و ايشان نفر اول آن دوره بود. البته آن زمان من هيچ شناختي از ايشان نداشتم. در مهر سال 57 من براي دوره عالي اعزام شدم. آنجا ايشان در مرکز توپخانه با ما دو تا درس داشت. يکي نقشه خواني بود و يکي هم استاد ورزش ما بود. من و ايشان سروان بوديم. منتهي سه سال با هم اختلاف داشتيم، يعني ايشان سه سال از ما ارشدتر بود. جذب ما به ايشان هم اين طور بود که ايشان در اولين جلسه اي که وارد کلاس شد، رفت پاي تخته و با خط بسيار زيبايي نوشت، «بسم الله الرحمن الرحيم» و بعد زير لب چيزي را زمزمه و سپس درس را شروع کرد. قبل از انقلاب اين خيلي متداول نبود. برخي يک «به نام خدا» مي نوشتند و برخي هم نه. ما خواهان اين موضوع بوديم. من به بغل دستي ام گفتم: «اين آقا با بقيه فرق مي کند. » بغل دستي ام هم امير صادقي گويا، برادر خانم ما و آن موقع سروان بود. ما ديديم اين شيوه هر روز تکرار مي شود. تقريباً از سال 57 فضاي کشور آماده انقلاب شد و انقلاب بعد از 17 شهريور، اوج گرفت. ما هم دنبال اين بوديم که ببينيم تکليف ما چيست. بالاخره گفتيم سراغ ايشان برويم. من چندين بار سراغشان رفتم. ايشان ابتدا فکر مي کردند که ما شايد عنصر نفوذي و يا از عوامل ضد اطلاعات باشيم و به ما اعتنا نمي کرد. بالاخره يک روز در تنگنا قرار گرفت و گفت: شما دنبال چه مي گرديد؟» گفتيم: « ما نمي دانيم تکليفمان چيست». ايشان گفتند: « من يک روز مي آيم منزلتان». آدرس داديم. اولين جلسه تشکيلاتي ما در منزل ما در اصفهان شکل گرفت و اين پايه اولين آشنايي ما بود.

اين مربوط به چه تاريخي است؟
 

اوايل آبان يا اواخر مهر 1357 بود که ما يعني من، امير صادقي گويا و شهيد صياد جلسه داشتيم و ايشان جلسه را با خواندن قرآن و دعاي امام زمان (عج) شروع کرد و گفت: «براي جلسه بعد بايد اين دعا را حفظ کنيد. » آن زمان ما اين دعا را حفظ نبوديم. خلاصه تشکيل جلسات ما با شهيد صياد اين گونه بود.

آن زمان ايشان جلسات ديگري هم داشت؟
 

با روحانيت مبارز جلسه داشت. ايشان در اصفهان استاد زبان بود و براي طلاب هم تدريس زبان مي کرد و از آن طريق با بيرون ارتباط داشت، ولي در ارتش، جلسات به اين ترتيب شکل گرفتند که هر کدام از ما به قسمت هاي مختلف مأمور شديم. من به قزوين رفتم و در آنجا سروان نشاط افشاري تشکيلات را شکل داد. به مشهد که رفتم، سروان امير مدني جلسات را تشکيل داديم، به قوچان که رفتيم با سرهنگ دبير احمدي ارتباط برقرار کرديم... خود شهيد صياد با شهيد کلاهدوز و شهيد اقارب پرست و با ستوان طوطيايي و ستوان کبريتي ارتباط داشت. اين گروه در دوران قبل از انقلاب خيلي فعاليت‌ها را انجام داد.

مي توانيد کليتي از فعاليت هاي اين گروه را بيان کنيد؟
 

برنامه اي داشتيم که بچه هاي مسلمان و انقلابي را به هم پيوند دهيم و اميدوارشان کنيم تا اينها همديگر را بشناسند و تشکيلاتي‌تر شوند. بعد هم قرار بود اطلاعات جمع کنيم و مطالب و نوارهايي که از حضرت امام يا صحبت هاي روحانيت مبارز به دستمان مي رسند، براي روشنگري افراد، تکثير و توزيع و سربازها را ترغيب کنيم که فرار کنند. ما و دوستانمان در مشهد خيلي روي قضيه روشنگري کار کرديم.

اين اقدامات براي شما در ارتش ايجاد مشکل نمي کرد؟
 

خوشبختانه درايت و هدايت حضرت امام بسيار کارساز بود، به خصوص بعد از 17 شهريور که مهار کار از دست ساواک خارج شد. کارهايي که ما در آن دوران مي کرديم، اگر يک دهم آن را قبلاً کسي مي کرد، حداقل ده سال زنداني و يا اعدام داشت، ولي در اين مقطع ديگر قادر نبودند کاري کنند. ما در کلاس روشنگري و صحبت مي کرديم. ضد اطلاعات اصفهان بعد از واقعه عاشورا جلسه اي گذاشت و دوستان ما کاري کردند که افسر ضد اطلاعات در مقابل سئوالات رگباري و مطالب آنها، درمانده شد. کنترل از دست اينها در رفته بود و اين خيلي کمک بزرگي بود.

اين جمع بعد از انقلاب هم با شهيد صياد شيرازي همراهي داشت؟
 

آشنايي و دوستي ما با شهيد صياد هر روز گرم تر شد. ما تا زمان شهادت ايشان به مدت 21 سال با هم بوديم. انقلاب که پيروز شد، اين تشکيلات هنوز پا برجا بود، در غائله کردستان، تأمين امنيت داخلي و پاکسازي، ارتش و سپاه با هم ارتباط داشتند، مخصوصاً دوماه آخر 57 و اول سال 58 با اينکه بچه ها رسماً مسئوليتي نداشتند، ولي در تشکيلاتي به نام انجمن اسلامي يا کميته، با هم ارتباط داشتند وکار و روشنگري مي کردند.

بعد از انقلاب بعضي از گروه ها پيشنهاد انحلال ارتش را دادند. نظر شهيد صياد در اين مورد چه بود؟
 

گروه شهيد صياد مبارزه و نحوه تفکر تشکيلاتي و عملي خاصي داشتند و بعد از پيروزي انقلاب، وظايف سنگيني را به عهده گرفتند. سروان ارتش که فرار کرده و رفته بودند. عده اي هم که به ظاهر مسئول بودند، نگران بودند و نمي توانستند بايستند و مبارزه کنند و يا حرفي بزنند و لذا بچه هاي انقلاب، از جمله شهيد صياد بايد کنترل امور را در دست مي گرفتند.
من مسئول انجمن اسلامي با رئيس کميته بودم و اگر خودنمايي نباشد، لشکر 77 با همه مسائلش، ابتدا با نظر من و گروه ما اداره مي شد. اين گروه آن زمان که دوره خدمت سربازها يک سال شد و ترخيص شدند و رفتند، نگهداري از پادگان ها را به عهده گرفت. بچه هاي کادر عملاً آخر اسفند و فروردين دور پادگان گشت مي دادند. اينها همان بچه هاي حزب اللهي، اعم از درجه دار و سرباز و افسر بودند. اکثر اينها تحصيلکرده بودند و مسائل را مي دانستند. منافقين هم که دوره راه افتاده و بحث جامعه توحيدي بي طبقه و امثال اينها را در ميان قشرهاي پايين جامعه مطرح مي کردند. آنهايي که آمدند در دانشگاه تهران تحصن کردند و راهپيمايي راه انداختند، همه در اين رده بودند و اينها فريب خورده بودند. در خنثي کردن اين قضيه بچه هاي حزب اللهي خيلي نقش موثري داشتند.

درباره ايفاي اين نقش توضيح بيشتري بدهيد.
 

اينها دو کار عمده کردند، يکي تصفيه ارتش بود. شهيد صياد در اصفهان طرح را اجرا کرد که البته ما قبلاً در مشهد آن را اجرا کرده بوديم. ايشان در اصفهان اصلاحيه اش را زد و آن را به نام طرح پاکت اجرا کرد؛ به اين ترتيب که به آنهايي که مسئله داشتند، پاکتي را مي دادند و مي گفتند که شما يک ماه يا دو ماه در مرخصي هستيد تا تکليفتان روشن شود. بعد هم افرادي را که مسئله داشتند، تصفيه کردند و به بچه هاي مستعد و موجه مسئوليت دادند. شايد باورتان نشود که من سروان بودم و زنگ زدم به شهيد سپهبد قرني و گفتم ما مي خواهيم سرهنگ قبادي را بگذاريم فرمانده لشکر. آن موقع ما فرمانده لشکر نداشتيم. 7، 8 اسفند سال 57 بود، ايشان را مي شناختند وگفتند اشکالي ندارد. گفتيم: « نه شما بايد به ايشان ابلاغ کنيد. ما فردا آقاي واعظ طبسي را براي مراسم معارفه مي بريم. » آقاي واعظ طبسي آن موقع در دفتر ايشان بود. مرحوم قبادي را گذاشتيم فرمانده لشکر، شهيد صياد و گروهش فرماندهان را تعيين و از آنها به طور جدي حمايت مي کردند، چون نظر امام اين بود و بچه ها مقلد حضرت امام بودند، در اين زمينه شهيد صياد و همفکرانش خيلي نقش داشتند.

اين تيمي که شما به عنوان گروه شهيد صياد از آنها نام مي بريد، بعد از انقلاب با توجه به اينکه در شهرهاي مختلف مأموريت داشتند، باز هم با هم ارتباط داشتند؟
 

بعد از انقلاب، مرکزيت با اصفهان بود و بچه ها در آنجا با هم ارتباط داشتند. خرداد يا تير سال 58 بود که شهيد صياد جلسه اي را در اصفهان برگزار و بچه‌ها را دعوت کرد. شهيد بابايي فرمانده نيروي هوايي بود که آن موقع تازه سروان شده و از اصفهان آمده بود. از بوشهر سروان سپيدمو آمد و بنده هم از مشهد آمدم. ستوان نجفي که قبلاً در اينجا مسئول بود و شهيد اقارب پرست هم که سرگروه بود، آمده بودند. از تمام شهرها بوديم. غير از نيروي دريايي، از نيروي زميني و هوايي حدود 60، 70 نفر جمع شده بوديم، کميته اي در تهران تشکيل شده بود و نشستي داشتيم و قرار شد در ارتباط با تهران، درباره مسائل کلي ارتش، نماينده اي را انتخاب کنيم که بتواند مسائل را به اطلاع آنها برساند. با رأي گيري، سه نفر انتخاب شدند. نفر اول شهيد صياد بود، نفر بعدي اين حقير از مشهد بودم و نفر سوم هم سروان کوششي که الان در دفتر حضرت آقاست.
اين سه نفر رأي آوردند که نماينده بچه هاي انجمن هاي اسلامي مقيم خارج از تهران و با کميته مرکزي در تهران در ارتباط باشند و کليه اطلاع رساني ها را انجام دهند.
ما انتخاب شديم و پيگير کارها بوديم و يک جلسه هم با حضرت آقا داشتيم که نماينده امام در ارتش و در شوراي عالي دفاع و عضو حزب جمهوري اسلامي بودند. ما به دفتر حزب جمهوري اسلامي در تهران رفتيم که با ايشان ملاقاتي داشته باشيم، ولي اين ملاقات انجام نشد. يادداشتي خدمت آقا نوشتيم. آقا فردا ما را پيدا کردند و گفتند فراد شب به منزل ما بياييد. اين گروه نارسايي ها و مسائل را منتقل مي کرد به آقا که نماينده حضرت امام بودند. فعاليت گروه به اين شکل ادامه داشت تا قضيه پاکسازي مجدد ارتش در زمان بني صدر مطرح شد. در اواخر سال 58، يک هيأت 17 نفره انتخاب شد. اين هيأت تيم هايي را براي بررسي و پاکسازي انتخاب کرد. در اين هيأت بازرسي هم، شهيد صياد و من انتخاب شديم.

چه شد که به کردستان رفتيد؟
 

از کردستان اطلاعات بدي مي رسيد وما مي ديديم که اوضاع کردستان بسيار خراب است. شهيد صياد يک کار مهمي که کرده بود، ايجاد اين تشکيلات در سال 57 بود و بنابراين از طرف افرادگروه، اطلاعات کافي مي رسيد. مي دانيد که يک روز بعد از تشکيل جمهوري اسلامي، عليه آن توطئه شکل گرفت و غائله حزب دموکرات در 23 بهمن در مهاباد به راه افتاد. پس از آن نيز توطئه هاي مکرري شکل گرفتند که اطلاعاتش به ما مي رسيد. بچه هاي ما از مؤسسين سپاه بودند. مثلا ً آقاي کوششي در سنندج و آقاي آذريان در غرب، مؤسس سپاه آنجا بودند. در سال 58 که سپاه تشکيل شد، بچه هاي انجمن اسلامي ارتش در آن نقش مهمي داشتند. شهيد کلاهدوز بنيانگذار سپاه است. من هم اولين تشکيلات سپاه را در مشهد، در باشگاه افسران جواد الائمه به راه انداختم. شهيد کلاهدوز به من گفتند که مايليم شما در اينجا فرمانده سپاه شويد. من گفتم تشکيلات را راه مي اندازم. ولي يک روحاني‌اي که در آنجا بود فرمانده باشد، چون لازم است که من در ارتش باشم و از اين جريان حمايت کنم. به هر حال بچه هاي ارتش در راه اندازي سپاه خيلي نقش داشتند. عرض کردم که اطلاعات زيادي مي رسيد که اوضاع کردستان آشفته است. گروه طرحي را تهيه کرد به نام طرح بستن مرزها. معناي آن هم اين بود که اگر در کردستان ناامني است به خاطر مجاورت با مرز عراق است. شواهد هم روشن بودند. اهل فن متوجه بودند که عراق چه تحرکاتي دارد، منتها عده اي مثل کبک سرشان را زير برف کرده بودند و متوجه اوضاع نبودند. در رأس اينها خود رئيس جمهور وقت بود. يکي هم که در رأس ارتش بود و مي فهميد جريان از چه قرار است، يعني شهيد قرني را که همان اول شهيدش کردند.
مشکل ديگري که همزمان وجود داشت اين بود که در طرح پاکسازي دوم، بعضي جاها کار را هيأتي انجام داده بودند، به اين صورت که جمع مي شدند و مي گفتند ما اين فرمانده را نمي خواهيم و از اين برنامه ها زياد بود. با توجه به اين شرايط، طرح بستن مرز تهيه شد و قرار شد تيپ هاي ارتشي را به مرز ببريم. و در ضمن پاکسازي ها را هم انجام مي داديم.
شهيد صياد گفت: «اصلاً ما چرا هر روز پاکسازي بکنيم؟ هر کسي براي نظام جمهوري اسلامي مأموريت رفت و جانش را کف دستش گذاشت وکار کرد. اين بماند. هر کسي نرفت او را پاکسازي مي کنيم. » تقريباً اواخر فروردين 59 بود که اين طرح را نزد شهيد فلاحي، فرمانده نيروي زميني وقت برديم که در آن موقع در بيمارستان خانواده بستري بود. بنده خدا همراه با شهيد چمران که وزير دفاع بود، يک گردان را برده بود به سردشت. اوضاع به قدري ناامن بود که فرمانده نيرو و وزير دفاع شخصاً گردان مي بردند که سردشت را نگه دارند.
به هر حال شهيد فلاحي رفته بود آنجا و آر پي جي زده بودند به ماشينش و ماشين پرت و کمر ايشان مجروح شده بود و در بيمارستان بستري بود. شهيد صياد اين طرح را برد آنجا خدمت ايشان و گفت که بهتر است مرزها را ببنديم و اين همه هرج و مرج در کردستان نباشد، دموکرات و کومله به همه شهرها رفته و بساطي راه انداخته بودند و مثل چهارشنبه بازار سلاح مي فروختند. آن روزها سيصد تومان مي دادي و يک کلاش مي خريدي و سلاح و مهمات از طرف عراق وارد منطقه مي شد. شهيد فلاحي گفت: « تصويب اين طرح به عهده من نيست. اين را بايد ببريد پيش فرمانده کل قوا. اختيار جا به جايي تيپ برعهده فرمانده کل قواست. » شهيد فلاحي در آن زمان فرمانده نيروي زميني بود و خودش وقت گرفت و ما رفتيم پيش بني صدر. بني صدر تازه رئيس جمهور شده و دنبال نام و نشان بود. شهيد صياد طرح را ارائه کرد. بني صدر گفت: « طرح خوبي است، ولي الان که شما ادعا مي کنيد، برويد کردستان را نجات بدهيد، سنندج کاملاً محاصره است. فرمانده تيپ ما پريروز شهيد شده، فرمانده نيروي زميني با هليکوپتر از آنجا بيرون آمده. » شهيد صياد گفت: « اگر شما به ما اختيار بدهيد، ما مي رويم. » اين بود که همان روز رفتيم. دوم ارديبهشت بود که حرکت کرديم و روز سوم ارديبهشت به اصفهان و از آنجا به سنندج رفتيم و همکاري سپاه و ارتش و آزاد سازي سنندج و جنگ هاي سه چهار ماهه کردستان تا شروع جنگ تحميلي و انجام عمليات هاي مختلف، انجام شدند.

شما فرموديد که آزادسازي کردستان با مجوز بني صدر بود؛ ولي برخي معتقدند که شهيد صياد رأساً و بدون هماهنگي با او به آنجا رفت و همين، منشأ درگيري با بني صدر بود.
 

نه، اين طور نيست. کساني که در جريان امر بوده اند، زنده اند. بنده بودم، سروان کوششي بود. من بودم و شهيد صياد و سردار رحيم صفوي و حاج آقا احمد سالک از برادران سپاه اصفهان رفتيم پيش بني صدر. الان گويي جلوي چشمم است و حتي يک لحظه اش از يادم نرفته، چون اين را هم نوشته ام و هم ضبط کرده ام. دقيقاً روز 2 ارديبهشت، قبل از ظهر و حدود ساعت يازده و نيم بود که ما نزد بني صدر رفتيم. قبل از ما با رجوي ملعون جلسه داشت. من اين خبيث را دوبار و هر دوبار هم در دفتر بني صدر ديده ام. جلسه شان که تمام شد، بعد از چند دقيقه اي ما رفتيم داخل. از اين پنج نفر، فقط صياد شهيد شد و بقيه زنده اند. رفتيم و طرح بستن مرزها را مطرح کرديم. جلسه مان حدود يک و نيم ساعت طول کشيد. در اين جلسه گفتيم که با سرتيپ فلاحي صحبت
کرده ايم و ايشان گفته اند که اختياراتش با شماست! بني صدر گفت: « بابا الان اوضاع ناجور است. »
روز 31 فروردين سال 59، نصرت زاده فرمانده تيپ لشکر 28 در کردستان شهيد شد. داستانش هم اين است که دو روز قبلش دو گردان، يک گردان از لشکر 21 و يک گردان از هماورد شيراز از کرمانشاه به طرف ميربانوي سردشت رفتند. قرار بود از بالاي شهر سنندج به ديواندره و سپس سقز و بانه و سردشت بروند. يک گردان در بانه مي ماند و يکي در سردشت. شهر در دست ضد انقلاب بود و جلوي اين دو گردان را گرفتند و آنها را نگذاشتند بروند. اينها کسب تکليف مي کنند و نيروي زميني دستور مي دهد که فرمانده تيپ برود و گردان را از مسير بيراهه ببرد. از ضلع شرقي پادگان در جاده اي که به سقز وصل مي شود حرکت مي کنند. در نزديکي سرقشلاق، کمين مي خورند، همه وسايل و خواروبارشان به تاراج مي رود و فرمانده تيپ را هم اسير مي کنند. بعد هم او را مي برند و به قول خودشان اعدام انقلابي و جنازه اش را در شهر آويزان مي کنند.
بني صدر گفت: « شما که خيلي ادعا مي کنيد، برويد آنجا. » شهيد صياد گفت: « باشد به شرط اينکه ما نماينده شما شويم. » بندي صدر هم گفت: « باشد! شما نماينده من هستي. » همان جا هم زنگ زد. به هر حال ما هواپيما و هليکوپتر و پاسدار و مهمات و تشکيلات مي خواستيم. اين هماهنگي وجود داشت و بني صدر هم مجوز داد. ما بعد از ظهر از دفتر او درآمديم. آقا رحيم و آقاي سالک با هواپيما رفتند اصفهان و من و صياد با ژيانش از تهران حرکت کرديم و رفتيم نماز را در قم خوانديم و دو نيمه شب رسيديم اصفهان. تا فراد صبح در خانه ايشان استراحت کوتاهي کرديم و فردا صبح رفتيم به پادگان هوا نيروز. همان جا شهيد صياد تلفني با شهيد فلاحي صحبت کرد. عرب سرهنگي يکي از خلبان هايش بود. از اصفهان، صد تا پاسدار را برديم سنندج.
من و شهيد صياد به آقاي کوششي گفتيم شما بمان و ما دو نفر رفتيم آنجا. کم کم همه، فرماندهي شهيد صياد را پذيرفتند. عمليات آزاد سازي سنندج 20 روز طول کشيد. 20 روز جنگ يک کتاب است؛ خيلي مطلب دارد. چند تا عمليات است.
شهيد بروجردي هم در داخل پادگان بود و انصافاً با لشکر، هماهنگي و کمک بسيار کرد. شهيد صياد فرماندهي عمليات را به عهده گرفت. هم سپاه و هم ارتش، عملاً اين فرماندهي را قبول کردند. سنندج به نام ستاد لشکر 28 در روز 24 ارديبهشت، يک روز پس از آزاد سازي سنندج در آنجا داير گرديد. بچه هاي حزب اللهي ارتش آمدند از جمله شهيد شهرام ودالپر، مهرپويا، اسدي، امير غفراللهي، امير خيري دوست و امثال اينها همه داوطلب از ارتش به سپاه آمدند. آقا رحيم هم که محور کار بودند. شهرها يکي پس از ديگري آزاد شدند و غير از سنندج، ديوان دره، سقز و مريوان، مشکلات بانه هم حل شد.

بعد از اين ماجرا بود که شهيد صياد درجه گرفت؟
 

بعد از اين قضايا شهيد صياد به بني صدر گزارش مي دهد. بني صدر هم مي خواست از اين فرصت استفاده کند. بعد يک هماهنگي در عمليات بانه با لشکر 16 قزوين پيش آمد و فرمانده لشکر گوش نکرد و ستون کمين خورده و تلفات داد. وقتي اين گزارش به بني صدر رسيد، شهيد فلاحي را خواست که با او صحبت کند. شهيد فلاحي مي گويد: « ايشان سرگرد است. نمي شود سرگرد به فرمانده لشکر دستور بدهد. » مي پرسد: «چه کار بايد بکنيم؟» شهيد فلاحي مي گويد: « بايد حداقل سرهنگ باشد. » و سرگرد صياد شيرازي به دستور بني صدر، سرهنگ تمام مي شود. دو تا درجه دادند تا ايشان سرهنگ تمام شد و فرمانده قرارگاه غرب که در آن لشکر 88، لشکر 28 و لشکر 64 اينها با نيروهاي پشتيباني آمدند داخل لشکر، حالا ديگر شهيد صياد مي توانست فرمانده لشکرها را عوض کند و به آنها دستور بدهد و همين کار را هم کرد و فرمانده لشکر 16 را که آدم نالايقي بود و بعد هم اعدام شد، عوض کرد.

پس منشأ درگيري چه بود؟
 

شهيد صياد همکاري با سپاه را زياد کرد و آنهايي که چشم ديدن اين مسئله را نداشتند، آمدند و عليه صياد زدند. بني صدر هم بر خلاف حرف هايي که مي زد، آدم عميقي نبود و اگر دو جلسه با او مي نشستيد، مي فهميديد که هيچي ندارد. يک چيزهايي ياد گرفته بود و مي خواست اداي آدم هاي بزرگ را در آورد، ولي در مسائل نظامي عميق نبود و خيلي راحت تحت تأثير قرار مي گرفت. بناي مخالفت با صياد را گذاشت و اختلافشان از اواخر مرداد 59 شروع شد. کم کم کار به جايي رسيد که بني صدر گفت: «فرمانده لشکر را که عوض کرد و به سپاه هم اين جور ميدان مي دهد. » اين مسائل باعث شد که ايشان را از فرماندهي قرارگاه بردارد و معدوم عطاريان را به جاي او بگذارد. فرمانده قرار گاه غرب، شهيد صياد را محدود کرد به کردستان. باز هم در موردش تفتين کردند تا اينکه او را از کردستان هم برداشت و گفت مي تواني مشاور فرمانده لشکر آنجا بماني. شما ببينيد کسي که تا ديروز فرمانده قرارگاه بوده، حالا مي گويد که تو مي تواني مشاور اين باشي. شهيد صياد دستور بني صدر را اجرا نکرد و گفت: « شوراي عالي دفاع به من دستور داده. » سر اين قضيه بني صدر درجه شهيد صياد را گرفت و دستور داد که همه سمت ها و درجه هايش را از او بگيرند.

اين عدم تمکين شهيد صياد با آن روحيه دقيق نظامي به چه دليل بود؟
 

علت عدم تمکين شهيد صياد نگراني براي کردستان بود. واقعاً زحماتي کشيده شده و شهيد صياد با تشکيل يک ستاد مشترک بين ارتش و سپاه، وضعيت نسبتاً مناسبي را به وجود آورده بود، به طوري که در عرض چند ماه، سردشت آزاد شد. بعد از آزادي سردشت، جنگ به ما تحميل شد. عملاً بعد از عزل شهيد صياد، دو تا شهر ما يکي بوکان و اوشنويه تا نزديک به 9 ماه يعني تا مرداد سال بعد که بني صدر رفت و شهيد رجايي آمد، دست ضد انقلاب بود. بچه ها فعاليت مي کردند، اما نتوانستند کاري از پيش ببرند. چون آن هماهنگي که درکردستان عليه ضد انقلاب بود وجود داشت، در آنجا نبود. شهيد رجايي که رئيس جمهور شد، دوباره از شهيد صياد دعوت کرد. من در آن جلسه همراهشان بودم. شهيد رجايي دو درجه پس گرفته شده را برگرداند و ايشان فرمانده قرارگاه شمال غرب شد و بعد در عرض 40 روز، اوشنويه و بوکان هم آزاد شد. البته اين موارد در هيأت معارف جنگ تحقيقات ميداني و بعضي هايشان کتاب شده اند. شهيد صياد در سال 73 هيأت معارف را پايه گذاري کرد که خود آن هم داستان جداگانه اي دارد. اگر شهيد صياد هيچ کار ديگري نمي کرد، همين حرکت و مبارزه اش عليه ضد انقلابي که کل کردستان را در فروردين سال 58 در اختيار داشت، براي اثبات شايستگي هايش کافي بود. شما از پادگان که مي خواستي بيايي بيرون، دم در دژباني، هم کومله ها و هم دموکرات ها بازرسي و برگه مرخصي شما را چک مي کردند. کل استان يا دست دموکرات ها بود يا دست کومله ها، استاندار، فرماندار، مدير آموزش و پرورش همه را خودشان در فرصتي که در سال 58، دولت به اينها داده بود، منصوب کرده بودند. از قروه به آن طرف، تابند گلستان و اروميه، پادگان هاي ما با هليکوپتر کار مي کردند. اگر اينها را به عنوان يک پروژه تحقيقي انجام دهند، آن وقت معلوم خواهد شدکه هوانيروز درکردستان چه خدمتي کرده است.

پس از آنکه خيانت بني صدر بر شهيد صياد آشکار شد، آيا ايشان اقدامي هم کرد؟
 

بد نيست در اين راستا از ولايت پذيري و مطيع بودن ايشان بگويم. در 29 اسفند با بچه هاي انجمن اسلامي در قلعه فلک الافلاک خرم آباد جمع شديم. حدود 60، 70 نفر از تمام پادگان ها به طور مخفيانه به آنجا آمدند و جمع شدند. هدف هم اين بود که اطلاعاتي در باره مشکلات جنگ و عدم هماهنگي ها و مشکلاتي که دارو دسته بني صدر ايجاد مي کنند، جمع آوري شود و هر کسي هر مطلبي که دارد، بگويد و اينها را جمع آوري کنيم و به نوعي به دست آقا يا امام برسانيم. آقا آن موقع نماينده حضرت امام بودند. حدود ساعت ده يازده شب ما به خرم آباد رسيديم. فردا صبح ساعت 8 صبح به سالني که در باغي گرفته بودند، رفتيم. همه آمده بودند و هيچ كس هم مأموريت نگرفته بود و همگي به صورت مخفي از سراسر کشور جمع شده بودند. قرآن قرائت شد و شهيد صياد رفت و پشت تربيون و گفت: «آقايان! اين قرآني که خواندند هم شروع جلسه بود و هم ختم جلسه. » همه از جمله خود من اعتراض کرديم. ايشان گفت: « مگر ديشب اخبار را گوش نکرديد؟ در جماران، حضرت آقا و آقاي هاشمي، آقاي موسوي اردبيلي، شهيد بهشتي و از آن طرف بني صدر و... آمده بودند. بين سران قوه قضائيه با بني صدر اختلافي بوده. امام روششان اين است که بايد از کسي که مسئول است، حمايت کرد. مطلبي را گفتند و بني صدر آمد و مصاحبه کرد که امام گفته اند فرماندهي نبايد تضعيف بشود. ما الان هر حرفي بزنيم، خلاف تدبير امام است. » اين را مي گويند ولايت پذيري شهيد صياد. مجسمه و نمونه کاملي از ولايت پذيري بود. از اين نوع مثال ها درباره ايشان فراوان داريم.

منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29